سفارش تبلیغ
صبا ویژن



رهبرم خوش هاتی... - گل نرگس ... مهدی فاطمه






درباره نویسنده
رهبرم خوش هاتی... - گل نرگس ... مهدی فاطمه
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
کربلا و امام حسین (ع)
مشهد و امام رضا (ع)
سوریه و بی بی زینب (س)
سفرنامه جنوب و غرب
من و تو
دل نوشت ها
رمضان
نازنین زهرا
متفرقه
تقریبا سیاسی
سفر مقام معظم رهبری به کرمانشاه
سردار شهید مهدی زین الدین
شهید سید رحیم خمیس آبادی
مناسبت ها و مراسم ها
مسابقات و طرح های مذهبی
زندگی نامه حضرت ابالفضل (ع)
ضیافت اندیشه 1389
قرار بود بریم ،ولی موندیم !

ذکر ایام هفته


لینکهای روزانه
گل نرگس...مهدی فاطمه ! [806]
[آرشیو(1)]

لینک دوستان

وبلاگ گروهی فصل انتظار
دست خط ...
لبگزه
شلمچه
حضور نور
مسجد ولیعصر (عج) کنگان
نجوای شبانه
پاک دیده
چفیه
آسمان سرخ
حرف دل
مجنون صفت
نیار یعنی آرزو
سحرخیز مدینه کی می آیی ؟
نوشابه ای با طعم بهائیت
خدای شاپرک ها
کمان نیوز
او خواهد آمد...
حدیث نفس
حجاب غیبت
حس غریب
*دفاع مقدس*
حریم یاس
مزار شهدا
منتظر کوچک
وب نوشته های حاج محمد
حدیث دل
تا کرببلا هست زمین را عشق است
دل نوشته های دو دختر شهید
گذر اقاقیا
عکس بان
ذهن نوشت
منتظر قائم آل محمد
زیباترین شکیب
چادر خاکی
من از دیار حبیب م
وادی
آوینار
الهی من لی غیرک ...
احسان پسر خوب مامان و بابا


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
رهبرم خوش هاتی... - گل نرگس ... مهدی فاطمه


لوگوی دوستان




آمار بازدید
بازدید کل :998418
بازدید امروز : 62
بازدید دیروز :21
 RSS 

 < به نام مهربان ترین >

7 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390  ؛ استان کرمانشاه :

تازه از مشهد برگشتم و خیلی خسته و درب و داغونم ؛ شام نخورده به رختخواب میرم و تا میخوام به فردا و اومدن آقا فکر کنم به خواب میرم ؛ نمیدونم چندساعت بیهوش بودم که دیدم یکی داره میگه : نرگس نمیای دیدار آقا ؟ چشمامو به زور باز میکنم و میگم : آقا ؟! یهو انگار به مغزم فرمون میرسه و سریع بلند میشم ؛ دو سه دور ، دور خودم میچرخم تا بدونم باید چیکار کنم ! همه حتی خودمم خنده م گرفت :)) ؛ خلاصه همه آماده شدیم که بریم ، زنگ زدم آژانس ، هیچکس قبول نمیکرد بیاد ؛ حرصم گرفته بود چون میدونستم تا میدان سپاه (یعنی نزدیکی استادیوم ) مسیر بازه ؛ به خونواده گفتم من اگه ماشینم نباشه پیاده میرم ! میاید ؟ همه تایید کردن که بله ؛ راه افتادیم و تا رسیدیم سر خیابون یه اتوبوس اومد جلومون ایستاد ؛ تموم پنجره هاش عکس رهبر رو زده بودند و جلوی اتوبوس هم یه بنر عکس آقا بود که روش این بود : " رهبرم خوش هاتی ، بانی چاو " یعنی : " رهبرم خوش اومدی ، قدمت روی چشم " ؛ روی شیشه جلوی اتوبوس هم نوشته بود : "سرویس رایگان - میدان سپاه "
سوار اتوبوس شدیم و به سمت محل دیدار رفتیم ...خیلی خوشحال بودیم ؛ بین راه همه شربت و شیرینی و گل پخش میکردن ...

8:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :


اتوبوس چندبار بین راه توقف میکنه و بقیه هم میان سوار میشن ، همه ی خیابون ها شلوغه و دل ها همه بی تاب ...
بین راه خیلیا سوار اتوبوس میشن که باعث تعحب همه میشه ؛ نه تیپ مذهبی دارن نه حتی عادی !
یه تعدادی سربند " لبیک یا خامنه ای " به پیشونی شون بستن ، یه عده روی صورتشون پرچم جمهوری اسلامی رو کشیدن ، یه عده عکس رهبر رو تو دستشون گرفتن و ...
شاید جالب ترین و جذاب ترین قسمت این سفر این باشه که : این بار همه شهر دارن میان دیدار حضرت ماه ؛ فرقی نداره با چه گرایش سیاسی یا اعتقادی هست . همه شون هم فقط یه هدف دارن و به عشق مقتداشون اومدن ؛ به عشق " سید علی عزیز ... "

9:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :

میدان سپاه پیاده میشیم . تا چشم کار میکنه آدم هست و شور و هیجان ؛ ایستگاه های صلواتی همچنان دارن شربت و شیرینی و گل پخش میکنن ؛ از بلندگو صدای یه سرود میاد :  " رهبر من ، مرجع من ؛ مقتدای من تویی " ...مثل بقیه پیاده راه می افتیم به سمت استادیوم آزادی ؛
بین راه بنرهای عکس آقا یه حال خاص به فضا و شهر داده ؛ یه تعداد از مردم یه گوشه نشستن و دارن واسه رهبرشون نامه می نویسن ؛
داشتم ازشون عکس میگرفتم ، یهو دیدم یه آقای نسبتأ مسن یه صندلی گذاشته و یه عینک روی چشماش ، کلی هم کاغذ جلوی دستش ، داره واسه مردم نامه مینویسه ؛ واسه اونا که سواد ندارن ...
صدای یکیشون هنوز تو گوشمه : " از آقا هیچی نمیخوام فقط بگو دوستت دارم ، خوش اومدی ... "

10:20 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :

هرچی جلوتر میریم جمعیت فشرده تر میشه ، همه فقط منتظرن که آقا برسه ؛ زن و مرد و پیر و جوون و بچه ، حتی خیلی از شیرخواره ها هم اومدن به استقابل رهبرشون :)
یه تعداد دارن از گیت ورودی حفاظت رد میشن که وارد استادیوم شن ، یه تعداد هم بیرون استادیوم و توی مسیر استقبال منتظرن که حضرت آقا تشریف بیارن و از توی ماشین و از فاصله نزدیک تر بشه ایشون رو دید ؛
تعداد خیلی زیادی هم مشغول تحویل موبایل ها به مکان های مخصوص هستن ؛
من از خونواده جدا میشم و ترجیح میدم بیرون از استادیوم به استقبال آقا برم ...
صدای مجری خوب شهرمون (آقای شهرستانی ) داره میاد ، با مردم شعارها رو تمرین میکنن : " صل علی محمد یاور مهدی آمد " ؛ یه شعار واسه آقایون یه شعار واسه خانوما ؛ مردم هم تند و تند و با هیجان تکرار میکنن ؛ اصلأ حس و حال اون لحظات شهر و مردم قابل وصف نیست ...
تا یه ماشین رد میشه ، مردم هجوم میارن به سمت ماشین ؛ اصلأ چشاشون داره داد میزنه که چشم به راهن ؛
حلقه های اشک تو چشم مادر و پدرای شهدا دارن داد میزنن که خوشحالن ...

10:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :

همین طور که داشتم راه میرفتم آدمایی رو می دیدم که به وجد می اومدم ! بین مردم یه مادر شهیدی رو دیدم ، خواستم برم باهاشون احوالپرسی کنم ولی دیدم سرشون پایینه و تو حال خودشون هستن ، دلم نیومد حالشو به هم بزنم ولی بهش زل زدم و مسیر راه رفتنش رو با چشم دنبال کردم ؛ هی زیر لب با زبون محلی می گفت : " آقا عزیزگم ؛ گلاره گم ؛ خوش هاتی ... " یعنی : " آقا عزیزم ؛ چشم و چراغم ؛ نور چشمم ؛ خوش اومدی "  بعد هم قطره های اشکش ...

10:40 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :

یهو احساس می کنم فشار جمعیت زیاد داره میشه ، برمیگردم ، می بینم یه گروه زیادی از مردم با لباس های محلی کردی دارن میان ، کنجکاو میشم ببینم از کجا هستن ؟ یه پرچم خیلی بلند روی سرشونه که روش اسم بزرگشون و حرفش در مورد آقاست ؛ خوب که دقت می کنم می بینم درست حدس زدم ؛ " اهل حق " های شهرستان صحنه و جوانرود و ... هستن ؛ خدایا دارم خواب می بینم انگار ...
ناخودآگاه بغض می کنم از این همه وحدت بین مردم شهرم و این همه علاقه به مرادم " سیدعلی "

باز به اطراف نگاه می کنم ، بین اون همه جمعیت یه چیزی نظرمو جلب میکنه ؛ بزرگای اهل تسنن و  مردم سنی شهرستان های کرمانشاه و خود کرمانشاه دسته دسته دارن به جمعیت استقابل کننده اضافه میشن ؛ دیگه دلم میخواد با تموم وجود داد بزنم ؛ دوست دارم فریاد بزنم که بیاید ببینید این آقا ، آقای همه مونه ؛ عشق همه مونه ؛ رهبر عزیز ایران ِ سربلندمونه ....

10:45 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :

واسه من که کرمانشاهی هستم و لهجه های شهرستان ها رو خوب میشناسم ، این یه افتخاره که  می بینم از تک تک شهرستان ها مردم اومدن ؛ سنقر ، کنگاور ، صحنه ، هرسین ، قصرشیرین ، گیلانغرب ، روانسر ، پاوه ، جوانرود ، سرپل ذهاب و ...
مردم عشایر و فارس و کرد و شیعه و سنی و مسیحی و اهل حق و ... کرمانشاه همه در کنار هم چشم به راه جاده هستن تا مولاشون برسه ...

10:50 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :

یهو از گرد جاده یه ماشین پیدا میشه ؛ یکی داد میزنه آقا اومد ؛ همه مردم هجوم میارن به سمت جاده و ماشین ؛ اما من بدنم یخ میکنه ؛ آقا اومد ...
ماشین زودتر از اونچه که فکرشو بکنم به من میرسه ، آقا مثل همیشه با لبخند دارن همه مون رو می بینن ، دستاشونو میارن بالا به نشونه تشکر ، سریع به ذهنم میرسه که فیلم بگیرم ؛ گوشیمو درمیارم و ضبط می کنم ؛ فریادهای شادی و اشک های مردم رو ؛ دویدن به دنبال ماشین مقتدا رو ؛ خنده های آقا رو ؛ حس میکنم خون توی رگ هام خشک شده ، ماشین از جلوی من رد میشه ، فشار جمعیت داره منو به سمت جلو هل میده ؛ من اما هنوز منگم ...باورم نمیشه ؛ یهو می بینم صورتم خیس شده ...بی اختیار به سمت ماشین می دوم و یه بار دیگه آقا رو از دور می بینم ... از هیجان اس ام اس میدم که : " آقا رو دیدم ، آقا رو دیدم ، خدایا شکرت ... "


پ.ن.اول و آخر : سید علی عزیز  ؛ تمام نفس هایم به فدای یک دم و بازدم ت آقا ...



نویسنده » نرگس » ساعت 1:24 صبح روز جمعه 90 مهر 22